تمامیت
از سَرگذشت یادی مانَدست،دَر شُبه شَب هایی که غَرقِ تَماشا می شَوی در سیاهیِ آسِمان،سِتاره ای انگار نَزدیک ست ولی وُجودی از آن دیگَر نَبود.
نورِ چِراغ ها و هَدفی که پِی آنَم،در تَکاپویِ شَب هایی که از فرقِ خَطر تا اطمینان از انتِهای این مسیرِ پُر از پیچ و خَم روز هایِ سخت که روزنه ای از نور شکافت تاریکیِ زَوال و فکر یِک سُقوط.
خواست هایَم زیرِ نورِ چِراغ ها و هَدفی که باوردارم،که گُذرِ زَمان و دَوَرانِ عَقربه یِ ثانیه شُمار در دُنیایِ مَن که از اولِ راهَم،ساختَم،و آرزو هایی که به آن ها رِسیدَم و آنچه که نَدارم.
رفیق!
دَست خواهی یافت به هر آنچه آرزویِ تو باشَد،وقتی نِگاهَت سَرشار از بی پروایی پِی خواسته هایَت باشَد.