خالق
پرده پنجره اتاقم را کنار کشیدم.
پنجره بازست دیگر باران بند آمده، آدم های شهر را می بینم و صدای آن ها را می شنوم که به من می گوید هنوز زندگی را باید باور داشت.
پرودگارم!
هر بار حس کردَم بودنت را وقتی دلم می لرزد از نا آرامی ها در زندگی ام، که در میان این مردم قدم برداشته ام.
همیشه تو هستی در کنار من! در این دنیای ظلمانی، وقتی امید در دل من پر می شود، آنگاهست دیگر آرام یافته طوفان سختی در زندگی ام، که می گویم آسوده شدم.
در هیاهوی روزگار، در شب هام، در آن تاریکی تو هستی! وقتی از دوران روز ها دلگیر می شوم که خودم را می یابم و گذر می کنم.
پروردگارَم!
با تو با آرامش این دنیا را نگریستَم که دیگر می توانم آنچه می خواهم باشم و سوی آن تغییر کنم.
پروردگارم به در گاهَت پناه آورده ام، که نگاهت جلا می دهد روحم را در این دنیا با همه ی راز و رمزش.
تنها یاری دهنده تو هستی