سخن شب

جاودانگی،تنها برگی که هر زمان در دستان است؛شاید لحظه غروب همیشه فاحش فرقشان بود

خالق

پرده پنجره اتاقم را کنار کشیدم.

پنجره بازست دیگر باران بند آمده، آدم های شهر را می بینم و صدای آن ها را می شنوم که به من می گوید هنوز زندگی را باید باور داشت.

پرودگارم!

هر بار حس کردَم بودنت را وقتی دلم می لرزد از نا آرامی ها در زندگی ام، که در میان این مردم قدم برداشته ام.

همیشه تو هستی در کنار من! در این دنیای ظلمانی، وقتی امید در دل من پر می شود، آنگاهست دیگر آرام یافته طوفان سختی در زندگی ام، که می گویم آسوده شدم.

در هیاهوی روزگار، در شب هام، در آن تاریکی تو هستی! وقتی از دوران روز ها دلگیر می شوم که خودم را می یابم و گذر می کنم.

پروردگارَم!

با تو با آرامش این دنیا را نگریستَم که دیگر می توانم آنچه می خواهم باشم و سوی آن تغییر کنم.

پروردگارم به در گاهَت پناه آورده ام، که نگاهت جلا می دهد روحم را در این دنیا با همه ی راز و رمزش.

تنها یاری دهنده تو هستی



پنجشنبه 31 فروردین 1402 3:30

پیدایی آرامش

سوزِ سرد کنارِ هرمِ بخاری،اولایِ زمستان با نوازشِ دست هایِ لطیفِ قهرمانِ خوشبینِ آینده یِ یار زیبایَش و شیرینیِ نوایِ نفس هایِ زاده یِ مدت ها جان به درد سپردن،خالص می رسد به گوش هایِ شیفته یِ صدایِ شروعِ روییدنِ رو به رشدِ قامتِ یار زیبارویَش در باغچه ای تک،ساخته یِ عشق که با چشمانِ مستِ پاکِ نگاهِ آرامبخشِش،پلک ها می زند و بویِ آشِ گوجه فرنگی،انگار از لرزشِ لَب هایَش می خواهد و نگرانی که در موجِ نفس هایِ بی تکرارِ بانویِ زیبایَش فریادها می زند تا به هر حالت برسد بدرخشد در هیاهویِ
برای ادامه  کلیک کنید




چهارشنبه 20 شهریور 1398 3:30