سخن شب

جاودانگی،تنها برگی که هر زمان در دستان است؛شاید لحظه غروب همیشه فاحش فرقشان بود

دریا


در این چند خط دلنوشته برای تو، صدای درونم به مانند این دریای پر از فریاد می ماند که موج هایش رها به لب ساحل می آید و تمام می شود، تو را در آن می یابم.
تو تمام نشدی در من، این قلب پر از غمم همیشه به یاد تو بود، شاید روزی تو را دوباره ببینَم!
اگر آن روز تو را دیدم همانند شبی که از صدایِ زیبایَت دنیام تغییر کرد، می خواهم آرامش را دوباره به قلبم بدهد تا زندگی برگردد با تو و این غم تمام شود.
تو را می یابَم، الان کجایی؟
این خاطره تمام نشده و هرگز تمام نخواهد شد، این دریا آرام می گریَد به دنبال گم گشته اش به مانند من.



سه شنبه 14 آذر 1402 21:10

دنیا بی وفاست

دُنیا این دلِ پُر غمَم را نِگاه کُن! تا کُجا باید پی روزگارِت رَفت؟
در غَمَت، دَر امیدِ یِک روز زندگی، عُمرم گُذشت.
شَب درد مَن را می دانَد، سکوتَش با خاطراتَم آشناست که مَن را تا کُجاها می بَرَند.
ولی اینطور نِمی مانَد زَخم هامُ خودَم بَستَم.
دوست هام در کنارَم در دلم آتشِ غَم را آرام می کنَند.
آسمانِ شَبِ سیاه به مانَندِ حِس دِلنوشته هام می مانَد، از این تصویرِ روز هایِ گُذشته ام رَها نِمی شَوَم.
دِل آرام نِمی گیرد، می دانَم روزهایِ قَبلم هیچ وَقت بر نِمی گردَند.
دُنیا این دلِ پُر غمَم را نِگاه کُن! تا کُجا باید پی روزگارِت رَفت؟
در غَمَت، دَر امیدِ یِک روز زندگی، عُمرَم گُذشت.
عکس هنری از آرتیست: eli.beirut



یکشنبه 15 مرداد 1402 11:50

گل های کوچک رز

گوش بسپار به صدایِ واژه هایَم که شبانه در غَم مُشترک رُخ آن می نویسَم.

اگر دلبسته ام به راه، این مسیرِ بی انتها.

ولی از لب نمی افتند این واژه هایِ دلخوش به گل هایِ کوچک رُز.

گاهی در قَلبَم احساسِشان می کنم در انتظارِ روشنیِ آسمان.

بَهار آغاز می شَوَد چَشَم می گشایی، اینجا تو در مَن جاری می شَوی، اگر از مَن دور هَم باشی در قَلبَم این غَمَ خوشه.

لحظه یِ زیبایِ شبِ پُر از سکوت و آسمانِ روشن بود، که در این احساس و این هنگام به تو اندیشیدم.

عکس هنری از آرتیست: hosseinart8



جمعه 15 اردیبهشت 1402 3:30

خالق

پرده پنجره اتاقم را کنار کشیدم.

پنجره بازست دیگر باران بند آمده، آدم های شهر را می بینم و صدای آن ها را می شنوم که به من می گوید هنوز زندگی را باید باور داشت.

پرودگارم!

هر بار حس کردَم بودنت را وقتی دلم می لرزد از نا آرامی ها در زندگی ام، که در میان این مردم قدم برداشته ام.

همیشه تو هستی در کنار من! در این دنیای ظلمانی، وقتی امید در دل من پر می شود، آنگاهست دیگر آرام یافته طوفان سختی در زندگی ام، که می گویم آسوده شدم.

در هیاهوی روزگار، در شب هام، در آن تاریکی تو هستی! وقتی از دوران روز ها دلگیر می شوم که خودم را می یابم و گذر می کنم.

پروردگارَم!

با تو با آرامش این دنیا را نگریستَم که دیگر می توانم آنچه می خواهم باشم و سوی آن تغییر کنم.

پروردگارم به در گاهَت پناه آورده ام، که نگاهت جلا می دهد روحم را در این دنیا با همه ی راز و رمزش.

تنها یاری دهنده تو هستی



پنجشنبه 31 فروردین 1402 3:30

راه من

از دوران روزها،این شَب ها،می گذَرَند،در وسط آسمان ماه از غروبَش زیباتر است.
اندیشیدن به هر چه خوبه!،به چیزی خوب اگر نَباشد،لحظه ای ست که نگاهَت زیبا می شَود که بِتوانی ببینی و حِسَش کُنی! آنچه که پِی رویایَت می خواهی و هَستی.
شب می شَود،آسمان سیاه است و نگاهِ من،اندیشه ای بود به طول این شب هایی که باز هم روشن خواهَد شد و صبح دیگر است.
در سکوت شب و ابر ها در آسمان می چَرخَد،مَسیر روشن است و فِکر ساختَن در عِمق حسِ بودنَم پِی اندیشه ای که به آن باوَر دارم،در هَر قَدمِ این راه به مَن سویی علامتی می دَهَد،که رُوشنی است آخر این مسیر ها،جاده ها در دنیایی که از جِنس نور می مانَد.
رفیق!
آنچه در درون من،در درون تو،در درون ایشان استوار هست،آنچه خود را می سازد،آنچه به آن معتقدیم در مسیر،به نهایت خواهد رسید.



سه شنبه 09 فروردین 1401 3:30

تمامیت

از سَرگذشت یادی مانَدست،دَر شُبه شَب هایی که غَرقِ تَماشا می شَوی در سیاهیِ آسِمان،سِتاره ای انگار نَزدیک ست ولی وُجودی از آن دیگَر نَبود.
نورِ چِراغ ها و هَدفی که پِی آنَم،در تَکاپویِ شَب هایی که از فرقِ خَطر تا اطمینان از انتِهای این مسیرِ پُر از پیچ و خَم روز هایِ سخت که روزنه ای از نور شکافت تاریکیِ زَوال و فکر یِک سُقوط.
خواست هایَم زیرِ نورِ چِراغ ها و هَدفی که باوردارم،که گُذرِ زَمان و دَوَرانِ عَقربه یِ ثانیه شُمار در دُنیایِ مَن که از اولِ راهَم،ساختَم،و آرزو هایی که به آن ها رِسیدَم و آنچه که نَدارم.
رفیق!
دَست خواهی یافت به هر آنچه آرزویِ تو باشَد،وقتی نِگاهَت سَرشار از بی پروایی پِی خواسته هایَت باشَد.



یکشنبه 30 خرداد 1400 3:30

آسمان(intro)

هَمیشه می گویَند،تنهایی یَعنی نبودِ آدم ها وقدم زَدن بِین رَهگذر ها،شاید زندگی زیباتَر شَود هَرچَند سَخت،هَرچَند سَرد!
از گذرگاهِ پُرِ غَمِ این شَب ها گذر می کُنم دَر اصرارِ انتهایِ رویایَم،سپیده دم را وقتی گُل باز می شَود از شُوقَش،آسوده نِگاه می کنَم.
اِشتِهایِ گُنجِشک ها از صِدایِ دِلنشینِ پیچیده شان در سُکوت،هَمچنان آسمان از نور پُر می شود و پرواز می کنَنَد بَر شاخه ای.
دَست یابی پِی هَدفَم به مانَند شاخه ای سَر بَر آورده،می مانَد از تَصویرِ گُذر این ایام پُر حادثه که در کنارِ دلنوِشته هام شِکلِ دیگَر نَقش می بَندَد‌.
رفیق!
فِکر کُن و نِگاه کُن تَجَلیِ هَر آنچه تا غایی شُدنِ رویایَت،از گُشایِش گِره هایی چَندان دِلخَراش وَ انتِظار،از هَر عَلامَت سویِ زیبایی.



سه شنبه 17 فروردین 1400 3:30