سخن شب

جاودانگی،تنها برگی که هر زمان در دستان است؛شاید لحظه غروب همیشه فاحش فرقشان بود

دنیا بی وفاست

دُنیا این دلِ پُر غمَم را نِگاه کُن! تا کُجا باید پی روزگارِت رَفت؟
در غَمَت، دَر امیدِ یِک روز زندگی، عُمرم گُذشت.
شَب درد مَن را می دانَد، سکوتَش با خاطراتَم آشناست که مَن را تا کُجاها می بَرَند.
ولی اینطور نِمی مانَد زَخم هامُ خودَم بَستَم.
دوست هام در کنارَم در دلم آتشِ غَم را آرام می کنَند.
آسمانِ شَبِ سیاه به مانَندِ حِس دِلنوشته هام می مانَد، از این تصویرِ روز هایِ گُذشته ام رَها نِمی شَوَم.
دِل آرام نِمی گیرد، می دانَم روزهایِ قَبلم هیچ وَقت بر نِمی گردَند.
دُنیا این دلِ پُر غمَم را نِگاه کُن! تا کُجا باید پی روزگارِت رَفت؟
در غَمَت، دَر امیدِ یِک روز زندگی، عُمرَم گُذشت.
عکس هنری از آرتیست: eli.beirut



یکشنبه 15 مرداد 1402 11:50

راه من

از دوران روزها،این شَب ها،می گذَرَند،در وسط آسمان ماه از غروبَش زیباتر است.
اندیشیدن به هر چه خوبه!،به چیزی خوب اگر نَباشد،لحظه ای ست که نگاهَت زیبا می شَود که بِتوانی ببینی و حِسَش کُنی! آنچه که پِی رویایَت می خواهی و هَستی.
شب می شَود،آسمان سیاه است و نگاهِ من،اندیشه ای بود به طول این شب هایی که باز هم روشن خواهَد شد و صبح دیگر است.
در سکوت شب و ابر ها در آسمان می چَرخَد،مَسیر روشن است و فِکر ساختَن در عِمق حسِ بودنَم پِی اندیشه ای که به آن باوَر دارم،در هَر قَدمِ این راه به مَن سویی علامتی می دَهَد،که رُوشنی است آخر این مسیر ها،جاده ها در دنیایی که از جِنس نور می مانَد.
رفیق!
آنچه در درون من،در درون تو،در درون ایشان استوار هست،آنچه خود را می سازد،آنچه به آن معتقدیم در مسیر،به نهایت خواهد رسید.



سه شنبه 09 فروردین 1401 3:30

آسمان(intro)

هَمیشه می گویَند،تنهایی یَعنی نبودِ آدم ها وقدم زَدن بِین رَهگذر ها،شاید زندگی زیباتَر شَود هَرچَند سَخت،هَرچَند سَرد!
از گذرگاهِ پُرِ غَمِ این شَب ها گذر می کُنم دَر اصرارِ انتهایِ رویایَم،سپیده دم را وقتی گُل باز می شَود از شُوقَش،آسوده نِگاه می کنَم.
اِشتِهایِ گُنجِشک ها از صِدایِ دِلنشینِ پیچیده شان در سُکوت،هَمچنان آسمان از نور پُر می شود و پرواز می کنَنَد بَر شاخه ای.
دَست یابی پِی هَدفَم به مانَند شاخه ای سَر بَر آورده،می مانَد از تَصویرِ گُذر این ایام پُر حادثه که در کنارِ دلنوِشته هام شِکلِ دیگَر نَقش می بَندَد‌.
رفیق!
فِکر کُن و نِگاه کُن تَجَلیِ هَر آنچه تا غایی شُدنِ رویایَت،از گُشایِش گِره هایی چَندان دِلخَراش وَ انتِظار،از هَر عَلامَت سویِ زیبایی.



سه شنبه 17 فروردین 1400 3:30

شهامت

پیچشِ رُز هایِ کوچک از نوازشِ باد،باغچه یِ گوشه حَیاط،هَوا نَظمِ عَطرشان شُدِ،جلویِ قَطره هایِ باران از نورِ آفتابِ آسمانِ امروز و فِکرِ ساختَن در مَسیر،تَنها و پیچیدگی هایی که در رسیدن به شُکوفایی،حَواسِ بهینه در قَدمِ پایِ خسته،از باد پیِ نهایَتِ روزِگار می رَوی.

روز هایی در دفترم خاطره ای نَقش بَستَن،شَب هایِ تنهاییِ گردنه گوشه ای از قِصه زندگیم،بارانِ ابر هایِ آسِمانِ شهرَم لَحظه هایی از نُو می شِناسَد که نوشته ام،غمِ دلَم را نادیدِ نگرفته ام و بِگذرَم،شهامَتِ خَنده ای می خواهَم که طراوتِ گُلدان هایِ بالکُنِ پَنجره اتاقَم،امید از بودَنم و دلبَستِگی،حسِ تازگیِ بَهار را،در لَرزشِ دَستم،سَمتِ آنچه به سویِ شایِستِگی باید،قدَم بِگُذارَم.

کره خاکی جایی بهتر خواهد بود!

نگاه کن!



شنبه 20 اردیبهشت 1399 3:30