سخن شب

جاودانگی،تنها برگی که هر زمان در دستان است؛شاید لحظه غروب همیشه فاحش فرقشان بود

سفر سه روزه

🍀 اتوبوس نور به تهران ساعت 20:45 🍀
ساعت ۰۹:۰۰ شب شد دقایقی بیشتر از راه نمانده است، امشب طنینِ زیبایِ ماه چقدر دلنشین به چشم می زند، واقعا زیباست! چقدر با این احساس مَن دلخوش تر هستم، کاش پشت دیوارِ این حِس تَرس و حِسرتِ لعنتی را در عُمقِ افکارم بیشتر می فهمیدم تا بهتر بتوانم ببینم که برنامه های بهتری هم برای آینده ام می چیدم، دیگر چیزی نمانده است اتوبوس به ایستگاه برسد، من همچنان مات و مبهوت آسمان مانده ام انگار بهترین قاب است که از شیشه اتوبوس به چشم هایَم جلوه می کند.
🍀 آپارتمان سامیار واحد ۲۷،ساعت 23:11 🍀
قبل از سفر، گلدان های اتاقم را پُر از آب کرده بودم، تنها چیزی که خیلی خیالم از آن راحت بود!، هرگاه به هدفم می اندیشدم به این گُل های زیبا خیره می شوم، شاید شبیه قاب امشب باشند! کلید برق را می زنم، خسته ام باید بخوابم اگرچه چمدانم را خالی نکرده ام.
🍀 خیابان ولیعصر عصر پنج شنبه 🍀
به داخل شهر آمده ام، موقعی که قدم می زنم خیلی حِس خوبی دارم. سفرم پر از تجربه های عالی بود. همیشه به خودم می گویم، قدرت دادن به عادت های مهم در زندگی باعث پیشرفت و نظم خواهد شد، از خانه ام فاصله زیادی دارم و سر و صدای زیادی پیچیده در گوشم، پیاده رو پر از آدم ها شد، شاید همیشه این خسته ام می کند، بهتر است به یک کافه ی نزدیک که یک فضای دنج داشته باشد خود را برسانم، بیشتر دلم یک چایی گرم می خواست، وارد کافه شده ام. چقدر این فضا قابِ عکس های زیادی دارد، مشخص است دستی کشیده شده اند، نگاهم را به تصویرِ یک آسمانِ ابری باز می اندازم، انگار از زندگیِ مَن می گویَد، در دلم آرزوی باران می کنم، کنارِ میز مَن یک خانُم جوان دارد روزنامه روز را می خوانَد، دودِ سیگارِ نصفه اش بر رویِ زیرسیگاری بُلند می شود، چایی با نَبات با موسیقیِ مُلایمِ هومایون شجریان حِس خوبی دارد، در درونَم احساسِ امید بیشتری می کنَم برای بودن در مَسیری که انتخاب کرده ام، انگار هر چیزی که می خواهَم درست پیش می رود، بعد از سفر تصمیم گرفته ام بیشتر تلاش کنم! چون اطمینان دارم می توانم آن کسی که می خواستم باشم، صدایِ آن خانمِ جوان به گوشم می رسد، دارد آن آهنگ را زیر لَب زمزمه می کند:'' دل من ... می گرید باز آرام آرام... دل من ... " سکوت کرد، شاید دلتنگ باشد.

🍀 آپارتمان سامیار واحد ۲۷، نشیمن 🍀
از روز هایِ سَرد و سَختِ اتفاقِ تَلخی که اُفتاد یاد گرفتَم به خودَم فُرصت بِدهَم به امید اینکه بتوانم بُلند بِشوم و دوباره شُروع کنم، گذر زَمان هر چیزی را دُرست می کند، یاد گرفتم! که شِکَست را بِفهمم و از حقیقت هیچ وقت ترسی ندارم، یاد گرفتم! هیچ چیزی به اندازه وفاداری به هَدفم ارزش نخواهد داشت، فقط تلاش می کنم تا هر لحظه ی زندگی به سوی دست آوردی باشد! آسمان ابری است، در سَفرم به نور شب دوم حسابی باران آمد، وقتی قدم می زدم بی اعتنا بودم که چتر چرا همراهم نیست!، تا هتل پیاده برگشتم و وقتی رسیدم از پشت پنجره ی اتاق به باران نگاه کردم، مثل الان که مُشتاقِ باریدنِ آن هَستم، شایَد به آن عادَت کرده ام، حسِ خوبی دارد، تِهران امشَب می بارد.
شبِ تلخی بود، انگار هر چیزی مَن را اذیت می کرد، هر لحظه امکان داشت تَرس تَمرکزم را از مَن بگیرد، هِی به خودم می گفتم تحت تاثیر افکار و افراد منفی قرار نمی گیرم، غم در وجودم ریشه دوانده بود، راهی نداشتم به غیر از اینکه فکر کنم تا از روز های سخت و پر از آشفتگی بگذرم، الان که از آن روز ها یاد می کنم طول کشید که آسوده خاطر بشوم، شب هایش سَخت تر بود چون تنها بودم، سعی کردم دوباره شروع‌کنم، آرام آرام زندگی زیبا شد.
🍀آپارتمان سامیار واحد۲۷، اتاق مطالعه🍀
از اتوبوس تهران به نور که پیاده شدم، تصمیم گرفتم به کتابخانه ای که در نقشه یاب موبایلم پیدا کرده بودم سر بزنم، شهر زیبایی بود، به کتابخانه رسیدم خیلی شلوغ بود اما سکوتش را دوست داشتم، من همیشه کتاب هایِ خوب را خلاصه نویسی می کنم، به نوشتن ادامه دادم، این برداشت ها حِس خوبی به من می دهد که عادت هر روز من شده است، یک رستوران نزدیک کتابخانه بود، به آنجا رفتم، خیالم راحت بود از قبل هتل را رزرو کرده بودم، در خیابان ها قدم زدم و به پارک هم رفتم تا به یک کتاب فروشی رسیدم، از شیشه آن چند تا کتاب دیدم که موضوعات مهمی داشتند، یکی از کتاب ها《بازی زندگی》بود، همان لحظه تصمیم گرفتم آن را بخرم، الان نصف کتاب را خوانده ام واقعا در محتوا بی نظیر است، دوباره این چند خط را می خوانم، "جز تردید و هراس، هیچ چیز نمی‌تواند میان انسان و بزرگ‌ترین آرمان‌ها یا مرادهای دلش فاصله ایجاد کند، به محض اینکه آدمی بتواند بی هیچ دلهره ای آرزو کند، هر آرزویی بی درنگ برآورده خواهد شد"، باید یاد بگیری برای زندگی از ترس دور شوی اما حَسرت گذشته هر چند حَقیقت تلخی باشد اما این دیوار از جنس ترس و دلهره باید شکسته شود.

علاقه زیادی به کارم دارم، هدفم را با آن تقسیم کردم، تلاش می کنم بهترین در آن باشم چون دیگر من را به نهایتِ خودم می رسانَد، به همین دلیل خستگیِ زیاد و شب بیداری برایم معنی ندارد، ادبیات زندگیِ من را تغییر داد، می بینم! در این جامعه آدم ها فقط به ظاهر مدرکی دارند اما من همچنان امیدوار و در راه هدفم دلخوش تر هستم.
🍀 یادداشت سفر به استان مازندران(نور) 🍀
ساعت هایِ نزدیک نیمه شَب است و یادداشت های روز آخر سفرم را که نوشته ام می خواهم بخوانم، کتاب هایی که خریدم کنار دستم گذاشتم، مقداری از چایی را می نوشم و این یادداشت ها مثل یک تصویر زیبا در ذهنم مرور می شود!
بسم الله الرحمن رحیم
امروز روز سه شنبه است و من در شهر زیبای نور در پارک جنگلی نشسته ام، این شهر بسیار خوش آب و هوا است و بهترین جایی که انسان می تواند نفس بکشد، اندیشه کند و زیبا زندگی کند. پیچ و خم هایِ زندگی، شب های تاریک و سَرد و همه ی دلتنگی ها انگار مثل یک کابوس که وقتی بیدار شدی دیگر خبری از آن نیست شبیه است، آری اگر بخاطر عبور از مرحله ای سخت از زندگیت داری درد می کشی، هر چیزی که آزارت می دهد را رها کن، گاهی ما به این دلیل مدت های طولانی نتوانستیم دیگر خودمان را هم بشناسیم. اینجا پُر از آدم است. بچه های کوچک بازی می کنند. من یاد گرفته ام که زندگی را مانند یک بازی نگاه کنم این را در کتابی که از یک کتاب فروشی شهر خریدم خواندم. واقعا زندگی سخت نیست. مهمتر از هرچیزی بودن در مسیر است. هدف زندگی هرچقدر بلند باشد انسان توانایی رسیدن به آن را دارد. ما در لحظه های زندگی ممکن است آن چیزی که بدست آوردیم با ارزش ترین دارایی باشد، باید بدانیم یک روز عالی زندگی نتیجه این لحظه های با ارزش خواهد بود. یک دوست صمیمی دارم که قدیم ها همیشه به من می گفت : "شهرام گذر زمان انسان را قوی تر می کند نه ضعیف تر چون خود ما هستیم که خواستیم قوی باشیم". مشکلات تجربه ای بیشتر نیست. الان وقتی به غم و اندوهی که در گذشته داشتم فکر می کنم اصلا انگار فراموشش ‌کردم. دوستم راست می گفت خودمان خواستیم.

چقدر فضای خوبی پارک جنگلی نور دارد، دیروز دریا پر از قایق های ماهی گیری و تفریحی بود. صدای دریا پر از آرامش است. چندتا عکس یادگاری انداختم شاید جذابیت دریای خزر دوباره من را به اینجا برگرداند. نگاه کردم یک لحظه به موج هایش هنگامه ی طوفان سخت را تصور کردم که اگر از آن عبور نکنیم، هیچ راه دیگری برای رسیدن به ساحل نخواهیم داشت. عبور کردن از یک وضعیت ناآرام دقیقا به این شبیه است و شکر پروردگار که همیشه یاری دهنده است.
پایان_یادداشت سفر سه روزه به شهر نور. ۱۳/۰۶/۱۴۰۱
چندین بار این یادداشت را خوانده ام، وقتی برمی گشتم تهران داخل اتوبوس متوجه شدم که چندین سال است حال و هوای به این خوبی تجربه نکرده ام، به این حقیقت می خندم چقدر مشکلات فراموش شدنی هستند اگرچه گاهی به آن خوب فکر کردم، ساعت ۰۱:۰۰ شب شد پرده اتاقم را انداختم و چراغ را خاموش می ‌کنم.



شنبه 28 بهمن 1402 3:30